#چی_شد_طلبه_شدم
? بسم الله الرحمن الرحیم ?
دختری بودم که نه نماز درست و حسابی ای میخوندم و نه حجاب جالبی داشتم
میشه گفت چادری بی حجاب بودم
از اونایی که چادر میپوشن و مو بیرون میزارن از اونایی که گاهی با خودشونم لجبازی میکنن ?
بیشتر به خاطر خانوادم و مادرم چادر میپوشیدم اما در حقیقت اصلااااا علاقه ای به چادر و حجاب و نماز نداشتم
تنها چیزی که همیشه کامل انجام میدادم روزه هام بود که از 9سالگی کامللللل گرفتم
میشه گفت فقط تو ماه رمضون مسلمون میشدم ?
میگن رفیق آدمو از عرش میتونه به فرش برسونه حتی بلعکس
راست میگن
رفیقام، درست و حسابی نبودن و منم تو اووووج احساسات و سن بلوغ
همش 14سالم بود
تحت تاثیرشون قرار میگرفتم و…
اواخر سال 94 بود
زمستون بود و هوا سرد…. ❄
تو راه برگشت خونه با یکی از همکلاسیام هم مسیر شدم
دختر درس خونی بود اما من با اینکه درس خون بودم هیچ وقت سمتش نمیرفتم
سال هفتم که دیدمش چادری نبود
اما اون موقع تقریبا دو ماهی میشد که با چادر میدیدمش
خیلی اتفاقی باهام حرف زد و تا خونه راجب وضعیت خانوادش گفت
اینکه خانوادش شدیدا مخالف حجاب الانش هستن…
برام جالب بود با اینکه خانوادش مذهبی نیستن اما این راه رو انتخاب کرده
از اون روز به بعد رابطم باهاش صمیمی تر شد
گاهی تموم ساعت های زنگ تفریح رو باهم حرف میزدیم و اون از خانوادش و اذیت هاشون میگفت و من هم دلداریش میدادم
با اینکه چادر رو برای خودم دوست نداشتم و دوست داشتم آزاد باشم اما بی اراده به روژینا دلداری میدادم و میگفتم ثابت قدم باش ?
هر روزی که میگذشت روژینا محکم تر رو حجابش وایمیستاد و من…
خلاصه نزدیک های اسفند بود که روژینا پیشنهاد عجیبی به من داد
بسیــــج ?
جایی که اصلا تا به حال بهش فکرم نکرده بودم
از فوایدش برای کنکور بهم گفت و من فقط برای کنکورم قبول کردم که ثبت نام کنم
دو روز بعد بسیجی شدم ?
برای بالا رفتن امتیازم تو بسیج مجبور بودم کلاس های بسیج رو شرکت کنم و فعالیت داشته باشم
روژینا عاشق بسیج و محیطش بود
اما راستش رو بگم، اوایلش من اصلا از اونجا خوشم نمیومد
یواش یواش دوستای بسیجی و محجبه پیدا کردیم
محیط صمیمی بسیج طوری بود که منم علاقه مند شده بودم به فعالیت های مذهبی
کم کم دوستای نا باب رو کنار گذاشتم
و با روژینا و یکی دیگه از همکلاسیام به اسم صبا صمیمی شدم
صبا اما چادری نبود ?
روژینا هربار که منو میدید مطالب قشنگی راجب حجاب برام میخوند و من بی توجه بهش میگذشتم و بحث رو عوض میکردم
اما نمیدونستم که دارم تحت تاثیر روژینا و مطالبش و بسیج تغییر میکنم
بعد از مدتی روژینا بهم اصرار کرد که نماز بخونم
اولش زیر بار نمیرفتم
بهونه میاوردم: خستممم…حال ندارم…نمیخوام بخونم….
گاهی هم الکی میگفتم خوندم
اما روژینا زنگ میزد به مامانم و حقیقتش رو از مامانم میپرسید
بعد هم که میفهمید نخوندم کلــــے دعوام میکرد
یک شب نشستم و با خودم فکر کردم
من واقعا کی رو مسخره کردم؟
خودمو؟
خدارو؟ (نعوذبالله)
دوستامو؟
چادرم چیه؟
چرا نماز نمیخونم؟با کی لج کردم؟
همون شب رفتم حموم و غسل توبه کردم
اراده کردم که تغییر کنم
وضو گرفتم و نشستم سر سجادم
خواستم که خدا ببخشتم
گریه کردم و عذرخواهی کردم
گریه کردم و تشکر کردم
برای اینکه راه رو نشونم داد
تشکر کردم برای وجود روژینا
برای اینکه هنوز دیر نشده بود
از اون روز به بعد روسریم اومد جلوتر
چادرم اومد جلو تر
کم کم شروع کردم به رو گرفتن
نماز خوندم
تغییر کردم
روژینا بعد از تغییر کردن من اعتراف کرد که با دیدن من چادری شده و از چادر خوشش اومده
جفتمون خوشحال بودیم برای اینکه سر راه هم دیگه قرار گرفتیم
تابستون 95 نزدیک شد تو این مدت صبا هم عاشق چادر شد و چادری شد ?
حالا شده بودیم سه تفنگ دار ?
دیگه سیکلمون رو گرفته بودیم
یه روز روژینا با خوشحالی اومد سمتم و گفت :مبیناااااااا میدونستی حوزه علمیه از سیکل هم طلبه میگیره؟
یکم فکر کردم و گفتم:چه جالب…نمیدونستم
روژینا با ذوق و شوق گفت :میای بریم؟فقط یکم دوره
خندیدم و گفتم:طلبه بشیم؟ ?
روژینا گفت:آره فکرشو بکن یه عالمه دختر که مثل ما هستن مثل ما فکر میکنن مسخرمون نمیکنن…اما اگه امسال بریم دبیرستان تازه مشکلاتمون شروع میشه مسخرمون میکنن میگن املیم ….بیا بریممممم
حرفای روژینا مثل همیشه روم تاثیر گذاشت
شروع کردم به تحقیق راجب حوزه ی علمیه
با چند تا از طلبه های خانم فامیلمون صحبت کردم
راجب فضای حوزه گفتن
اینکه چقدررررر خوبه ☺
یواش یواش علاقه مند شدم به حوزه
و با یه نتیجه ی عقلی که : میرم حوزه اگه به درد جامعه نخوردم به درد همسایه و فامیل میخورم و اگر به درد فامیل نخوردم حداقل به درد خودم میخورم… این موضوع رو با مادرم و پدرم مطرح کردم
و در کمال تعجب با مخالفتی روبرو نشدم
تصمیم بر این شد که با روژینا وارد حوزه بشیم
اما راهمون از شهریار تا تهران به شدت دور بود
خانواده ی روژینا گفتن نمیتونن نقل مکان کنن به تهران
اما خانواده ی من هر طور شده سعی کردن بیان تهران تا من برم حوزه…
دنبال کارای حوزه بودم که هرطور شده همون سال ثبت نام کنم و مهرماه برم حوزه
اما گفتن از زمان مصاحبه گذشته و نمیشه
شرایط به تهران اومدن خانوادم هم جور نشد و اون سال رو همون شهریار موندیم
روژینا هرکاری کرد نتونست به تهران بیاد و رفت رشته ی تجربی
منو صبا هم اونسال رو انسانی خوندیم
تا بهمن ماه که من ثبت نام کردم حوزه ی علمیه و راهی تهران شدیم
الان سال اول طلبگیمه
درسته از صبا و روژینا دور شدم
اما هنوز هم باهاشون در ارتباطم
هنوز هم تاثیر روژینا رو تو زندگیم حس میکنم و هر روز در حقش دعا میکنم
فقط گاهی حسرت میخورم که کنارم نیست و نتونست بیاد حوزه ?
اینم داستان طلبه شدن من ? ❤
امیدوارم دخترای سرزمینم به زودی راهشون رو پیدا کنن
با عنایت حضرت زهرا (س) ان شاءالله
نویسنده : مبینا حسین پور☺